ارسالها: 6,201
موضوعها: 253
تاریخ عضویت: اردیبهشت ۱۳۹۴
سپاسها: 0
2 سپاس گرفتهشده در 0 ارسال
۲۷-۰۲-۹۴، ۱۱:۰۶ ب.ظ
(آخرین تغییر در ارسال: ۲۷-۰۲-۹۴، ۱۱:۳۷ ب.ظ توسط الهه ی شب.)
زن فقیری که خانواده کوچکی داشت، با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد. مرد بی ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشی اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.
وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه کوچکش برد. منشی از او پرسید: نمی خواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟ زن جواب داد: نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان می برد
ارسالها: 3,545
موضوعها: 516
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
6,481
سپاسها: 0
82 سپاس گرفتهشده در 4 ارسال
جنايتكاری كه آدم كشته بود، در حال فرار با لباس ژنده خسته به دهكده رسيد.
چند روزچيزى نخورده بود وگرسنه بود.جلوى مغازه ميوه فروشى ايستاد و به سيب هاى بزرگ و تازه خيره شد، اما پولى براى خريد نداشت. دودل بود كه سيب را به زور از ميوه فروش بگيرد يا آن را گدايى كند. توى جيبش چاقو را لمس مى كرد که سيبى را جلوى چشمش ديد! چاقو را رها كرد... سيب را از دست مرد ميوه فروش گرفت. ميوه فروش گفت: «بخور نوش جانت، پول نمى خواهم.»
روزها، آدمكش فرارى جلوى دكه ميوه فروشى ظاهر میشد. وبى آنكه كلمه اى ادا كند، صاحب دكه فوراً چند سيب در دست او میگذاشت.یک شب، صاحب دكه وقتى كه مى خواست بساط خود را جمع كند، صفحه اوّل روزنامه به چشمش خورد.عكس توى روزنامه را شناخت.زير عكس نوشته بود: «قاتل فرارى»؛ و جايزه تعيين شده بود.
ميوه فروش شماره پليس را گرفت... موقعی که پليس او را مى برد،به ميوه فروش گفت : «آن روزنامه را من جلو دكه تو گذاشتم.ديگر از فرار خسته شدم.هنگامى كه داشتم براى پايان دادن به زندگى ام تصميم مى گرفتم به یاد مهربانی تو افتادم.
"بگذار جايزه پيدا كردن من، جبران زحمات تو باشد"
گابريل گارسيا مارکز
"مهربانی" مهمترین اصل "انسانیت" است .
اگر کسی از من کمک بخواهد یعنی من هنوز روی
زمین ارزش دارم.