خب اول سلام به همه ..چه دوست و چه غریبه..
من راستش این روزا یک سری دلنوشته با قلم خرابم و افکار خراب تر از اون نوشتم ..
واقعا نمیدونم با چه اعتماد به نفسی دارم میزارمش..اما امیدوارم خوشتون بیاد و نظر ها مثبت باشه..
اگه خوشتون اومد بقیه هم میذارم در غیر اون صورت..
……………………………………
{نمی دانم ..}
نمی دانم چرا این روزها ؛ حال عجیبی دارم..
حالی که نمیفهممش ..درکش نمیکنم..
احساس میکنم خاری در گلویم اشیانه کرده است..
نمی دانم شاید نامش بغض باشد..
یا صبح ها بالشت خیسی میابم..
بعضی وقت ها هم مروارید های از گوشه چشمانم به سوی پایین حرکت میکنن..
فکر نمیکنم به دلیل جاذبه زمین باشد!!
نمی دانم چرا انگار کسی قلبم را می فشار د.
که درد تمام وجودم را احاطه کرده و فرا گرفته است ..
شاید ؛ شاید من متعلق به این سرزمین نیستم..
سرزمینی که ادم هایش به احساسات هم بی تفاوتتند ..
جای که هیچکس لبخندم را نخواست ..
جای که گویا در ان اضافه هستم..
نمی دانم؟!؟؟
اگر اینگونه نیست ؛ پس چرا کسی حرفم را نمی فهمد؟؟
در میان این همه ادم کسی صدای نفس هاس دردناکم را درک نمی کند!؟
چرا کسی غم غمناکم را نمیبیند؟؟
جای شنیده ام؛
اگر کسی زبانت را نفهمد قریبه ای..
نمی دانم چطورهمه جا قریبه ام..!!
نمی دانم شاید جهان ما جهنم سیاره ای دیگر باشد..
بعضی وقت ها گمان میکنم این زندگی خیالات فکر مغشوشم است..
مگر امکانش هست کسی اینقدر رنج بکشد؟؟
نمی دانم..؟؟
احساس میکنم این روزها اسمان ابی نیست..
پرندگان نجوای درد میدهند و گیاهان ناامید شدند از قد کشیدن..
احساس می کنم جسمم توان باری از غم که روی شانه هایم است را ندارد..
قلبم بی صدا معنا می کند برای خودش گریه هایم را ..
و به اهستگی سرعتش کم میشود..
دست هایم خسته شدند از سست بودن..
و چشمانم کلافه اند از اشک های بی پایان.
نمی دانم ...
انگار این روزها فقط نفسی میاید و همراه او درد وجودم را فرا میگیرد..
نمی دانم: ...
اما گمان میکنم دلم میخواد دگر درد نداشته باشم..
چقدر خوب میشود؟؟؟
نمی دانم ..
{حنانه.ا}
………………
منتظر نظراتتون هستممممم..
ما را به نیمه پر لیوان چه کار ¿?
این باقی سمیست که پیشتر خورده ام..
این باقی سمیست که پیشتر خورده ام..