۲۲-۰۷-۹۱، ۰۲:۵۵ ب.ظ
دختر بچه ام خیلی بابایی بود
باباش که شهید شد مدام دلتنگی می کرد
هر روز می رفت جلو عکس باباش می نشست و باهاش حرف میزد
وقتی هم جوابی نمی شنید ، می یومد سراغ من و با گریه می گفت:
چرا بابا جوابمو نمیده!!
کار هر روزش بود
دیگه خسته شده بودم
یه روز که طبق معمول اومد و با گریه از جواب ندادن باباش گلایه کرد
من هم ناراحت شدم و خیلی آروم زدم به صورتش
با گریه بهم گفت: مامان جون! دیگه قول میدم گریه نکنم
این رو گفت و رفت توی اتاقش...
... ساعتها گذشت دیدم صدایی از دخترم در نمیاد
رفتم سراغش
دیدم رفته زیر پتو
فکر کردم خوابیده
پتو رو کنار زدم
دیدم عکس باباشو توی بغلش گرفته
برا همیشه خوابیده بود
دیگه نفس نمی کشید
رفت بود پیش باباش
دیگه گریه هاشو نشنیدم...
به نقل از : حاج آقا سید حسین مومنی
این زندگی قشنگ من مال شما
ایام سپید رنگ من مال شما
بابای همیشه سالمم را بدهید
این سهمیه های جنگ من مال شما
من خدایی دارم که دست گیـــر است نه مچ گیــــر ............