اینجا یه تاپیک اختصاصی برای نوشته های ثمین است
ورود همه آزاد است
اما لطفا اگه نقد و نظری دارید ،
قدم رو چشمم بذارید و تشریف بیارید پروفایلم
ممنونم
**********************************************
غزل داستان : آشیانه امن
ورود همه آزاد است
اما لطفا اگه نقد و نظری دارید ،
قدم رو چشمم بذارید و تشریف بیارید پروفایلم
ممنونم
**********************************************
غزل داستان : آشیانه امن
بیا پریا..دست های کوچکت را به من بسپار... آشیانه ی امن تری برایت سراغ دارم.
بیا از شر آدم ها، به جنگل پناه ببریم .
آنجا هنوز ساکنانش ذاتشان را به شیطان نفروخته اند .
هیچ گرگی در لباس میش به تو نزدیک نخواهد شد.
نیش مار زهرآگین تر از نیش زبان مردم نخواهد بود.
بیا به جنگل پناه ببریم ...هر چند آنجا از وجود آدم ها خالیست ،اما تا دلت بخواهد اکسیژن ناب انسانیت در هوایش دارد که می شود همه اش را لاجرعه سر کشید.
دخترکم ... کاش بدانی گرگ ها وحشی تر از بدو خلقت نشده اند .... شیرها درنده تر از روز اول نیستند ... گنجشک ها هنوز راه غریزه می پیمایند.
گیاه خواران تغییر ذائقه نداده اند و میلی به دریدن و خون خوارگی ندارند . آنجا هنوز هم که هنوزه مرغ عشق ،بی هوا عاشق می شود و بی پروا عاشقی می کند.
قناری ها آوازشان را بی ریا ،بذل و بخشش می کنند.
سیاستِ باران ،یک بام و دو هوا باریدن نیست .
آفتاب کم فروشی نمی کند ! به اقاقی همان اندازه می بخشد که به بوته های گون.
رود همان اندازه طاووس را سیراب می کند که زاغ را.
آسمان همه جای جنگل ، همین رنگ است .
بیا پریا...بیا به جنگل پناه ببریم . آنجا خیال مادرت آسوده تر است . نسل بعدی حیوانات وحشی تر از اجدادشان نیستند.
دخترم ... از مادرت بپذیر و محبتت را پای گیاهان بی ریشه، اسراف نکن.دنیا همین الانش هم از کمبود محبت در رنج است ، ریه هایش عفونی شده و مدام دارد خون بالا می آورد!
از دست این موجودات دوپای بی عاطفه، به خدا و طبیعت پناه ببر... آنجا که باشی مادر هم می تواند چشم روی هم بگذارد و چند صباحی در آرامش بمیرد.
دخترکم ...وصیت می کنم که جسمم را زیر همان بوته یاسی که دوستش دارم دفن کنی .روحم میل عجیبی دارد که با عطر یاس های سپید وحشی، عشق بازی کند.
من عاشق خواهم مرد ...عاشقِ تو ! و روحم آسوده خواهد بود از اینکه تو را از دنیای وجدان های به خواب رفته، بیدار کردم و کشان کشان به اینجا آوردم .به جایی که قانون های آدم ها به شدت ،بی اعتبار است ...هر که بامش بیش برفش بیش نیست!...اینجا نان و نرخ روز مفهومی ندارد ...اینجا سفره ای پهن است و همه گرد هم نشسته ، نان می خورند.
همینجا بمان و هرگز به دنیای آدم ها نزدیک نشو ... درگیرشان می شوی و درگیر شدن درد دارد .آدم ها بی رحمند ...مهر زیادی پای گلدان آدم ها ریختن ، ریشه های ادراکشان را می پوساند .
آه دخترکم ... بدان که هر اندازه به سار محبت کنی بیشتر دوستت خواهد داشت و باد غرور به غبغب نخواهد انداخت .اینجا جنگل است ...همان جنگل صده های گذشته و دهه های آینده!
این را بدان که وجدان های حیوانی هنوز بیدار است .اینجا هنوز هم هیچ پرنده ای تشنگیش را با خون هم نوعش سیراب نمی کند و هیچ کبوتری را نمی بینی که از سربریدن هم نوعش، بی تاب نشود و تب نکند .
حیوانات هنوز مردانگی در وجودشان نمرده ...اگر نبردی هست ،تن به تن است...چشم در مقابل چشم ، دندان مقابل دندان است .
کفتار برای رفع گرسنگی گله ای را تارو مار نمی کند.اینجا هیچ حیوانی دشمنش را به رگبار و آتش و خمپاره نمی بندد .
بیا پریا ..دست های کوچکت را به دست من بسپار... آشیانه ی امن تری برایت سراغ دارم...بیا به جنگل پناه ببریم ... دنیای آدم های بیرحم ، ارزانی خودشان !
پایان غزل داستان ./