ارسالها: 101,896
موضوعها: 13,760
تاریخ عضویت: مهر ۱۳۹۱
اعتبار:
24,167
سپاسها: 28895
33245 سپاس گرفتهشده در 19321 ارسال
۲۵-۰۸-۹۱، ۰۲:۱۶ ب.ظ
(آخرین تغییر در ارسال: ۱۹-۰۵-۹۴، ۰۹:۱۲ ب.ظ توسط sadaf.)
حکایات بهلول دانا
نام اصلی این مرد بزرگ "وهب بن عمرو" است. او گشاده رو و خندان و زیبا چهره بود. به همین دلیل، بهلول نام گرفت که همه ی این صفات و معانی را در بر دارد.
واژهٔ "بهلول" در عربی به معنای "شاد و شنگول" است و این مرد بزرگ در زمان خود دارای دو امتیاز ویژه بود؛ اول اینکه دارای محبوبیت، موفقیت علمی و دینی بسیار در میان مردم بود و دوم خویشاوندی نزدیک با هارون الرشید، خلیفه زمان خویش داشت.
به همین دلیل او می توانست آزادانه و بی هراس به سر وقت هارون الرشید و بقیه درباریان و خادمان او رفته و هرچه را که میخواهد، به زبان طنز به آنها بگوید. او از این زبان استفاده میکرد تا هارون الرشید را متوجه اشتباهاتش کند.
آرامگاه بهلول در بغداد است. روی سنگ قبر وی به تاریخ ۵۰۱ قمری با لقب، "سلطان مجذوب" ثبت شده است.
بزرگ مردی که در زمان خویش در مواقع نیاز نه تنها به مردم بلکه به حاکو زمان خویش هم پند واندرز میداد.
داستان، اشعار و حکایات بسیاری از او نقل کردهاند که در اینجا نقل می کنیم؛
بازنده میگه میشه اما سخته
برنده میگه سخته اما میشه
ارسالها: 12,033
موضوعها: 4,969
تاریخ عضویت: مهر ۱۳۹۱
اعتبار:
13,549
سپاسها: 9610
10883 سپاس گرفتهشده در 4604 ارسال
۱۴-۰۹-۹۱، ۱۰:۴۹ ق.ظ
(آخرین تغییر در ارسال: ۱۹-۰۵-۹۴، ۰۹:۱۳ ب.ظ توسط sadaf.)
روزی بهلول داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردهایش می گوید: من
در سه مورد با امام صادق(ع) مخالفم.یک اینکه می گوید خدا دیده نمی شود . پس اگر
دیده نمی شود وجود هم ندارد.دوم می گوید : خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند
در حالی که شیطان خوداز جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد...سوم هم می گوید
: انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالیکه چنین نیست و از روی
اجبار انجام می دهد.بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب
کرد.اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد. استاد و شاگردان در پی او افتادندو
او را به نزد خلیفه آوردند.خلیفه گفت : ماجرا چیست؟ استاد گفت : داشتم به دانش
آموزان درس می دادمکه بهلول با کلوخ به سرم زد. و الان درد می کند.بهلول پرسید
: آیا تو درد را می بینی؟گفت : نهبهلول گفت : پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو
از جنس خاک نیستی و اینکلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد.ثالثا : مگر
نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور بودم وسزاوار مجازات
نیستم.استاد اینها را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت!!!ا
ارسالها: 101,896
موضوعها: 13,760
تاریخ عضویت: مهر ۱۳۹۱
اعتبار:
24,167
سپاسها: 28895
33245 سپاس گرفتهشده در 19321 ارسال
یک روز عربی ازبازار عبور میکرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد !
هنگام رفتن صاحب دکان گفت تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی !!!
مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که ...
از آنجا میگذشت از بهلول تقاضای قضاوت کرد ...
بهلول به آشپز گفت آیا این مرد از غذای تو خورده است؟
آشپز گفت نه ولی از بوی آن استفاده کرده است.
بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد وبه زمین ریخت وگفت : ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر.
آشپز با کمال تحیر گفت :این چه قسم پول دادن است؟
بهلول گفت مطابق عدالت است : کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند !
بازنده میگه میشه اما سخته
برنده میگه سخته اما میشه
ارسالها: 2,392
موضوعها: 1,424
تاریخ عضویت: آذر ۱۳۹۱
اعتبار:
395
سپاسها: 534
2213 سپاس گرفتهشده در 1240 ارسال
روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند. با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند.
بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی ....
این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند ، ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد ، حمامی ها متغیر گردیده پرسیدند سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست ؟
بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شماها ادب و رعایت مشتری های خود را بنمایید.
منبع:bartarinha.ir
بعضی آدمها ناخواسته همیشه متهماند!
به خاطر :
سکوتشان ، کاری به کار کسی نداشتنشان ، خلوتشان ،
اتاقشان ، استراحتشان ، روی پای خود ایستادنشان ، دوست داشتنشان !
گویی جان میدهند برای اتهام بستن و از همه بدتر این که :
زود فراموش می شود خوبی هایشان!
ارسالها: 2,392
موضوعها: 1,424
تاریخ عضویت: آذر ۱۳۹۱
اعتبار:
395
سپاسها: 534
2213 سپاس گرفتهشده در 1240 ارسال
هارون الرشید از بهلول پرسید که: دوست ترین مردم نزد تو کیست؟
گفت: آن کس که شکم مرا سیر کند.
گفت: اگر من شکم ترا سیر کنم، مرا دوست داری؟
گفت: دوستی به نسیه نمی باشد.
بعضی آدمها ناخواسته همیشه متهماند!
به خاطر :
سکوتشان ، کاری به کار کسی نداشتنشان ، خلوتشان ،
اتاقشان ، استراحتشان ، روی پای خود ایستادنشان ، دوست داشتنشان !
گویی جان میدهند برای اتهام بستن و از همه بدتر این که :
زود فراموش می شود خوبی هایشان!
ارسالها: 2,392
موضوعها: 1,424
تاریخ عضویت: آذر ۱۳۹۱
اعتبار:
395
سپاسها: 534
2213 سپاس گرفتهشده در 1240 ارسال
آوردهاند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او….
شیخ احوال بهلول را پرسید.
گفتند او مردی دیوانه است.
گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.
شیخ پیش او رفت و سلام کرد.
بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه کسی هستی؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی.
فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد میکنی؟ عرض کرد آری..
بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟
عرض کرد اول «بسمالله» میگویم و از پیش خود میخورم و لقمه کوچک برمیدارم، به طرف راست دهان میگذارم و آهسته میجوم و به دیگران نظر نمیکنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمیشوم و هر لقمه که میخورم «بسمالله» میگویم و در اول و آخر دست میشویم..
بهلول برخاست و فرمود تو میخواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمیدانی و به راه خود رفت.
مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید.
بهلول پرسید چه کسی هستی؟
جواب داد شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمیداند.
بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را میدانی؟
عرض کرد آری…
سخن به قدر میگویم و بیحساب نمیگویم و به قدر فهم مستمعان میگویم و خلق را به خدا و رسول دعوت میکنم و چندان سخن نمیگویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت میکنم. پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.
بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمیدانی..
پس برخاست و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او کار است، شما نمیدانید.
باز به دنبال او رفت تا به او رسید.
بهلول گفت از من چه میخواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمیدانی،
آیا آداب خوابیدن خود را میدانی؟
عرض کرد آری… چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب میشوم،
پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (علیهالسلام) رسیده بود بیان کرد.
بهلول گفت فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمیدانی.
خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمیدانم، تو قربهالیالله مرا بیاموز.
بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.
بدانکه اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است
که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود.
جنید گفت: جزاک الله خیراً! و ادامه داد:
در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد.
و در خواب کردن اینها که گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد.
بعضی آدمها ناخواسته همیشه متهماند!
به خاطر :
سکوتشان ، کاری به کار کسی نداشتنشان ، خلوتشان ،
اتاقشان ، استراحتشان ، روی پای خود ایستادنشان ، دوست داشتنشان !
گویی جان میدهند برای اتهام بستن و از همه بدتر این که :
زود فراموش می شود خوبی هایشان!
ارسالها: 2,392
موضوعها: 1,424
تاریخ عضویت: آذر ۱۳۹۱
اعتبار:
395
سپاسها: 534
2213 سپاس گرفتهشده در 1240 ارسال
هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.
آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
- بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت:
- بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
- آن را می فروشی؟!
بهلول گفت:
- می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت:
- من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:
- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:
- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
- به تو نمی فروشم.
هارون گفت:
- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت:
- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.
هارون نارحت شد و پرسید:
- چرا؟
بهلول گفت:
- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!
بعضی آدمها ناخواسته همیشه متهماند!
به خاطر :
سکوتشان ، کاری به کار کسی نداشتنشان ، خلوتشان ،
اتاقشان ، استراحتشان ، روی پای خود ایستادنشان ، دوست داشتنشان !
گویی جان میدهند برای اتهام بستن و از همه بدتر این که :
زود فراموش می شود خوبی هایشان!
ارسالها: 25,119
موضوعها: 4,709
تاریخ عضویت: مهر ۱۳۹۱
اعتبار:
22,950
سپاسها: 16818
23572 سپاس گرفتهشده در 9860 ارسال
آورده اند که بهلول بیشتر وقت ها در قبرستان می نشست و روزی به عادت معهود به قبرستان رفته بود و هارون به قصد شکار از آن محل عبور می کرد چون به بهلول رسید پرسید
بهلول چه می کنی؟
بهلول جواب داد:
به دیدن اشخاصی آمده ام که نه غیبت مردم را می نمایند و نه از من توقعی دارند و نه مرا آزار و اذیت می دهند.
هارون گفت:
آیا می توانی از قیامت و صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی؟
بهلول جواب داد به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و تابه بر آن آتش نهند تا سرخ و خوب داغ شود
هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد آنگاه بهلول گفت:
ای هارون من با پای برهنه روی این تابه می ایستم و آنچه خورده ام و هرچه پوشیده ام ذکر می نمایم و سپس تو هم باید پای خود را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و
آنچه خورده ای و پوشیده ای ذکر نمایی.هارون قبول نمود.
آنگاه بهلول روی تابه داغ ایستاد و فوری گفت بهلول و خرقه و نان جو و سرکه و فوری پایین آمد که ابدا پایش نسوخت و چون نوبت به ارون رسید به محض این که خواست خود را
معرفی کند نتوانست و پایش بسوخت و به پایین افتاد.
پس بهلول گفت:
ای هارون سوال و جواب قیامت به همین طریق است آن ها که درویش بودند و از تجملات دنیایی بهره نداشتند آسوده بگذرند آن ها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار
آیند.
به نام خدایی که به گل ، خندیدن آموخت . . .
ارسالها: 470
موضوعها: 151
تاریخ عضویت: فروردین ۱۳۹۳
اعتبار:
1,412
سپاسها: 0
0 سپاس گرفتهشده در 0 ارسال
روزی بهلول را در قبرستانی دیدند از او پرسیدند اینجا چه میکنی؟
بهلول گفت :همنشینی میکنم با جماعتی که مرا اذیت نمی کنند و اگر از اخرت غفلت کنم به من یاد اوری و تذکر میدهند و اگر از انها دور شوم غیبت مرا نمیکنند
ایـنجا بـه جـز دوریِ تـو ... چیـزی بـه مـن نزدیـک نیـست ...!
ارسالها: 1,752
موضوعها: 846
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۱
اعتبار:
2,040
سپاسها: 0
21 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
نقل کرده اند بهلول چوبى را بلند کرده بود و بر قبرها مى زد.
گفتند: چرا چنین مى کنى؟
بهلول گفت: صاحب این قبر دروغگوست، چون تا وقتى در دنیا بود دایم مى گفت: باغ من ، خانه من ، مرکب من و...
ولى حالا همه را گذاشته و رفته است و اکنون هیچ یک از آن ها، مال او نیست که اگر مال او بود حتما با خود برده بود.